۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

خری که بوی اسب می داد!



همه دوستش داشتند… از بس که مودب بود! نه جفتک بی موقع می انداخت و نه بی دلیل عر عر می کرد. یعنی اصلا بلد نبود عرعر کند یا جفتک بیاندازد. حتا حرف هم نمی زد. صبح از همه زودتر بیدار می شد سهمیه یونجه ی همه را تمیز می کرد که مبادا درون آن سنگ باشد و دندان کسی درد بگیرد بعدش تا همه به خودشان بجنبند و چند تا “عریازه” بکشند رفته بود جلوی در خانه ی اربابی و منتظر بود که ارباب بیاید و کمی کتکش بزند و عصبانیتش کم شود تا دیگر خرها در امان باشند. شاید به همین دلیل هم بود که همه دوستش داشتند. ارباب هم فقط از او توقع داشت بیشتر کار کند اما او خوشحال بود چون می دانست بدون او ارباب نمی تواند از پس آن همه کار بر بیاید. اشتباه هم نمی کرد دفعه ی قبل که سرما خورده بود و یک روز نتوانسته بود کار کند همه ی کارها خوابیده بود. به خاطر مریضی اش هم از ارباب کتک خورده بود و هم از بقیه خرها… اما صدایش در نیامده بود زیرا به خوبی فهمیده بود که همه به او وابسته هستند و بدون او کاری پیش نمی رود. یک جور غرور خرانه بر او مستولی بود که بر اساس آن خود را رییس و در عین حال مدافع دیگر خران می دانست!
اما یک روز زندگی او دگرگون شد: صاحبش پهن بقیه الاغ ها را ریخته بود توی جوال و پشت او گذاشته بود که پای درخت ها بریزد ولی ناگهان ناپدید شده بود و او مانده بود و آن همه پهن! حوصله اش سر رفته بود… دوست داشت برود و به بقیه خرها کمک کند ولی چاره ای نداشت. تا وقتی کار می کرد گرما و سرما را نمی فهمید ولی وقتی بیکار بود هم سرما او را آزار می داد و هم گرما… آن روز نوبت گرما بود. داشت فکر می کرد اگر به سایه درختان پناه ببرد صاحبش عصبانی می شود یا نه که مگس ها هجوم آوردند. سعی کرد با دمش آنها را بتاراند ولی فایده ای نداشت. لحظه به لحظه بر تعداد مگس ها افزوده می شد. بیشتر آنها را روی جوال پهن می نشستند ولی آنهایی که سمج تر بودن یا توی چشمش می رفتند یا توی دماغش. کمی تحمل کرد ولی تحمل یک خر هم حدی دارد! تکانی به خودش داد و جوال پهن را روی زمین انداخت و شروع به دویدن کرد.
کنار چشمه که رسید ایستاد تا هم نفسی تازه کند و هم آبی بنوشد. می دانست دوباره کتک خواهد خورد که چرا جوال پهن  را روی زمین انداخته است اما می دانست اگر آن کار را هم نمی کرد صاحبش بهانه ی دیگری برای زدن او پیدا می کرد. از طرف دیگر به کتک خوردن عادت کرده بود و دیگر دردش نمی آمد! شنید یک نفر می گوید:” اسب عزیز کنار می روی که من هم بتوانم آب بنوشم؟” با عصبانیت به موجودی که او را اسب خوانده بود نگاه کرد… یک سگ کور بود! حدس زد باید همان سگ کوره دروغگو باشد که همه از او نفرت دارند. گفت:” من خر هستم نه اسب… اگر کور نبودی به خاطر این اهانت بهت جفتک می انداختم.” سگ کوره گفت: اگر خر هستی پس چرا بوی اسب می دهی؟!”  گفت:” بار پهن پشتم بوده لابد قاطی پهن ها، پهن اسب هم بوده… نمی شد نگی… حالم از اسب ها به هم می خوره با اون شاخ های دراز و شکم گنده شان… اون وقت پهن اونا رو رو پشت من گذاشتن!” سگ کوره کمی جلو آمد و او را بویید: رفیق… اشتباه نکرده ام… درست است که کور هستم ولی تو بوی اسب می دهی… در ضمن اسب ها شکم گنده و شاخ ندارند… اونی که تو میگی گاوه!” تازه فهمید چرا او نام او را سگ کوره ی دروغگو گذاشته اند… خواست کمی سر به سر سگ کوره بگذارد که بچه های اربابش سر رسیدند و با سنگ دنبال سگ کردند. یکی از سنگ ها به او هم خورد ولی دردش نیامد. سگ در حالی که داشت فرار می کرد گفت:” دست کم توی آب به خودت نگاه کن و ببین شبیه بقیه خرها هستی یا نه.” ناخود آگاه به آب نگاهی انداخت ولی آب داشت تکان می خورد و تنها چیزی که او دید یک خر مثل بقیه خرها بود فقط رنگش با بقیه خرها فرق داشت که می دانست چون مادرش به ارباب جفتک انداخته خدا او را این رنگ مسخره  آفریده که درس عبرتی برای دیگر خرها باشد!
وقت رفتن بود. سلانه سلانه به راه افتاد و در حالی که در دل به سگ کوره می خندید به سوی دیگر خرها رفت که با گفتن آنچه اتفاق افتاده است آنها را نیز بخنداند. به پل که رسید دید بچه های ارباب دارند تلاش می کنند چیزی را به درون رودخانه بیاندازند… یک جوال بود و چیزی درون آن تکان می خورد. نخست اهمیتی نداد ولی وفتی صدای پارس سگ را شنید گوش هایش تیز شد. دلش برای سگ کوره که شنیده بود مرغ می دزدد سوخت ولی کاری از دست او بر نمی آمد. به خودش گفت:  شاید هم زنده بمونه…
وقتی ماجرا را برای بقیه خرها تعریف کرد توقع داشت آنها هم بخندند ولی نفهمید چرا ناگهان همه به سوی او هجوم آوردند و او را زیر ضربات جفتک های شان گرفتند. کم کم داشت دردش می آمد… به ناچار او هم چند جفتک انداخت که آنها را از خود دور کند ولی بی فایده بود. گفت:” دست کم بگین که چرا می زنین!” یکی گفت:” تو می خوای بگی که از ما بهتری؟ تو می خوای بگی رییس ما هستی؟!” گفت:” نه… من هم یه خرم مثل شما… از شما بیشتر کار می کنم… از شما بیشتر کتک می خورم… آخه مگه من شاخ دارم که بخوام بگم اسب هستم. من به خر بودن خودم افتخار می کنم چرا باید بخوام چیز دیگه ای باشم… من همه ی شما رو دوست دارم چرا باید بخوام رییس شما باشم؟!”
حرف هایش فایده ای نداشت… روی زمین افتاده بود و کم کم داشت زیر ضربه ها از حال می رفت… دهانش را باز کرد تا برای اولین بار در عمرش عرعری کند. امید داشت با شنیدن عرعرش دل آنها به حال او بسوزد و رهایش کنند… دهانش را باز کرد اما صدایی که از دهانش بیرون آمد چیزی نبود جز یک شیهه ی نا تمام… سم یک خر جمجمه او را خرد کرد.
هیچ کس جز خودش نمی داند که آیا در آخرین لحظه فهمید که یک اسب بوده است یا این که همچون چیزی که تمام عمر بود مرد: یک خر… خری که بوی اسب می داد!
                                                                                                                             آرتاهرمس